امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

سیب بهشتی من

بیست و هفت ماهگی عسلم

 بیست و هفت ماهگیت مبارک عسلم. عسل مادر در حال عسل خوردن در خانه ی مان جون.     امیرعلی آقا دو سالش که تموم شده بود. تمام روابط خوانوادگی رو میگفت بجز خاله، و از آنجایی که بعد از مامان و بابا، دایی میگفت، بین خاله و دایی کوچیکه کل کله حسابی برقرار بود. به همه ی خانم ها. اعم از آشنا و غریبه، عمه می گفت. آقایون جوان رو عمو و کمی مسن رو آقاجون(البته امیرعلی مبتکر،ابتکار به خرج داده بود و آقین دون رو جایگزین آقاجون کرده بود) صدا می کرد. آقین دون، مان دون(مامان جون)، عمه، عمو همه رو می گفت بجز خاله. بر طبق واقعیات ادای حرف خ مشکل است و به نظر بنده هر کس این کلمه را برای خواهر مادر برگذیده دشمن خاله بوده:-) حتی ا...
12 آذر 1393

بیست و شش

  پسر گل  بیست و شش ماهه ام سلام. روی ماهت را بوسه میزنم و قدردان خدایی هستم که فرشته ای همچون تو را به ما هدیه داد. چه زود گذشت بیست و شش ماه با تو بودن ، ، و چه زودتر ده ساله شد زندگی مشترک من و پدرت. زندگی که تو شیرینی بخش آن بودی، و البت که شیرینترش کردی. امروز  جمعه بیست و ششم اردیبهشت است، اردیبهشتی که ده سال پیش در بیست و ششم آن من و پدرت ، با هم بودن را آغاز کردیم.  در بیست و ششم آبانش به آشیانیمان رفتیم، وقتی  که مادرت درست بیست ساله شد. در بیست و ششم  اسفند نودش ،خانوادیمان سه نفره شد. نفر سومی که بوی بهشت میداد، با تمام معصومیتش و گریه هایی که  گوشهایمان را نوازش میداد. و هنوز هم صدای دلنشینت آ...
12 آذر 1393

بیست و پنج

 بعد از ظهری یه سر رفتیم بیرون به قصد پارک بردن کاکل پسر قند عسل. بعد یه کم خرید روزانه، نزدیکای پارک  خوابیدی مامانی. ما هم هی اینور برو اونور برو کردیم بلکه بیدار شی. اما نه خوابت سنگین بود. رسیدیم که خونه بیدار شدی و سرحال. دیگه خونه برو نبودی، مخصوصا که دو تا داداش همسایه امیررضا و امیرعباس رو هم که دیدی . مامانی رفت خونه . امیرعلی و بابایی هم گردش کنان پیش داداشا. داداش کوچیکه که دو ماه از امیرعلی بزرگتره ولی در فرز بودن انگار یه پسر ۴ سالست( البته به قول بابایی )، موتور شو داده بود تا امیرعلی سوارشه، امیرعلی ما هم که موتور ندیده ، کلی ذوق کرده بود. بابایی میگفت که دو تا داداش که فقط یازده ماه تفاوت سنی دارن(خدا به داد مادرشون...
12 آذر 1393

بیست و چهار ماه با فرزندم

    دردانه ی مادر هر سال با سالروز تولدت بهار را به خانیمان می آوری و  یاد اولین بهار با هم بودنمان را برایمان تداعی می سازی. چه بهاری بود آن سال که تو را در آغوش داشتم و چه بهاریست امسال که در کنارم هستی ، هم پا و هم نفس و هم صحبت لحظه های تنهاییم. با وجود شیرینت دیگر تنها بودن برایم بی معنی گشته، و لحظه لحظه ی زندگیم مملو از عطر دلنشین تو.  ای بهار زندگیم، همچون بهار، بهاری باش و دلنشین. و باز ۲۶ اسفندی دیگر،                    تولد سه نفری در خانه، پسر، پدر، مادررر .       ...
12 آذر 1393

بیست وسه

    امیرعلی جان ما هر روز با این جملات مواجه می شود: بابا رفته موز و میمو بخره ( میمو همون لیموی خودمان است). دیروز که بابایی می خواست بره دانشگاه ، امیرعلی کیفش رو برداشته میگه من موز میمو ، بابا نه :-) . میوه هایی که امیرعلی جان ، جان جانان اونا رو می گه، البته تلفظ شون رو، چون که همه رو بلده قند عسل. موز، که در اوایل با یه پسوند ضمه وار تلفظ می شد. میمو: لیمو که امیرعلی از اول علاقه ی خاصی بهش داشت. تازگی ها میگه موز میمو زرد، که زرد رو هم با یه تلفظ خاص بامزه ادا میکنه جیگر مامان. او:پرتقال، چون مزه پرتقال اغلب به ترشی می زنه، پسر ما هم به چیزای ترش او می گه، به پرتقالم اولا اوو می گفت ولی چند وقته که دیگه پرتقال ...
12 آذر 1393

بیست و دو

ایبیدوس در کلام امیرعلی جان یعنی اتوبوس ، از بس این کلمه را تکرار کرده که در بین بچه های همسایه به ایبیدوس مشهور شده. مامانی اینو به حسابه دوست داشتنشون بذار نه خدایی ناکرده یه حساب دیگه . البته امیرعلی ما ایبیدوسی داره که خیلی دوسش میداره. دایره المعارف وسایل نقلیه ی گل پسر ما: ماشین که قبلنا قان قان گفته میشد. موتور اونم از مدل بچه همسایه. کامینون دوچرخه که هر وقت میبینه یاد باباش و دوچرخه ثابت بلااستفادش میفته. هاپیما هوکوپیتی یا چیزی شبیه این کشی : کشتی   قطار                           &...
12 آذر 1393

بیست و یک

    این دوست داشتن است این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد او درون دل من جای باز کرده است کودکی بازی گوش نازنینی با هوش چشمهای مشکی پوستی مهتابی گیسوانی چو شب بی مهتاب که نسیم خوش او دلها برده ز کف آری آری آری دوستش میدارم قهقه های قشنگش که همه مستانه حاکی از سر درون خوش اوست دوستش میدارم من که خود میدانم او یقین سهم من است از بهشت خاکی                                 ...
12 آذر 1393

هفده ماهگی و آتلیه ژیک

           بالاخره بعد مدتها امروز و فردا کردن، و دنبال آتلیه خوب گشتن، مرداد ماه ۹۱ راهی آتلیه ژیک شدیم. با اینکه کارای ساده می خواستیم ولی برا سرگرم کردن شما، همراه کلی لباس یکی دوتا خرس و چند تا هم ماشین بردیم که اتفاقا خرسها نقش مهمی رو تو عکسها ایفا کردن  درسته که شما تا حدودی نمی تونستی زیاد وایسی و خرسها رو به عنوان تکیه گاه هم استفاده می کردیم وولی خانم عکاس گفتن که خرسها رو حذف میکنن. با اینکه خرسات خوبن ولی توجه آدمو جلب می کنن و کمتر سوژه عکس، یعنی جنابعالی به چشم میای.  از اینا بگذریم تو انتخاب لباس تو آتلیه آدم باید خودش انتخاب کنه، چون بیشتر لباسات موندنو و اکثر عکسات ب...
12 آذر 1393